سفارش تبلیغ
صبا ویژن























طلیعه صبح

این روزها که می گذرد چقدر دلتنگی و دلسنگی زیاد شده است و من هستم و تو ، من هستم و آدم هایی که راه می روند و لبخند مصنوعی می زنند و به ظاهر شادند اما خدا آن روز را نیاورد که بخواهی یک انتقاد کوچک یا نه خلاف میل ها آنها حرفی بزنی! ظاهر آرام و شادشان فوری بهم می رزد و تو می مانی و پشیمانی که ای کاش زبان بر کام گرفته بودی و هیچ نمی گفتی!

از آن پهلوان، از آن قهرمان که بی گناه بر اثر جهل پسرکی 18 ساله و رفقای نادانش جان خود را از دست می دهد تا آن دختری که با نه گفتن به پسری بر سر پل مدیریت کشته  می شود تا آن که همه جوانی و زیباییش را به خاطر خودخواهی و خودپرستی جوانکی از دست می دهد.

نه اشتباه نکن! قصد نا امید کردن تو را و خودم را ندارم، فقط می خواهم بدانم راه نجات چیست؟ چرا ما این گونه شده ایم؟ چرا ؟
شاید از خود فاصله گرفته ایم و فقط تظاهر می کنیم به خوب بودن!

حالم از خود می گیرد و چقدر از خودم دلگیر میشوم وقتی میبینم نمی توانم برابر برخی رفتارها و گفتارها خدایی عمل کنم؟همه اش حدیث نفس است حتی اگر بخواهم حرفی بزنم ، عرضه و نمایشگاه نفس است... آه ای خدای من چه کنم؟اخلاص کجا رفته؟ در خاطرات؟ اصلا آن را هجی هم نمی توانم بکنم بس که اسیر شده ام، حالم از خودم می گیرد وقتی خود واقعی ام نیستم،

خسته ام از خودم از تو از همه... خدایا هنوز یک ماه نشده که از مهمانی رمضان عزیز بدر آمده ام ، مرا چه شده که این قدر ضعیف و خسته شده ام...

یا الله یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک!

***آن جوان می گفت که خانواده ام عالی بودند خودم دانشجوی علامه طباطبایی ام درسخوان و زرنگ پدر فوق لیسانس و مادر تحصیلکرده! تو را چه شد که صبح سالم بودی و شب مجازات اعدام را برایت بریدند؟؟؟ صبح پاک بودی و شب دستت به قتل دختری جوان آلوده؟ آن  ثانیه که عزم راسخ گرفتی و به او حمله کردی ای کاش تو غلبه کرده بودی و خودت را از افسار اسب چموش کینه که تو را به سمت وی کشاند می رهاندی!!! ای کاش!***

عجب آخرالزمانی است!!! خدایا به تو پناه می برم از نفسم و از انفاس مردمم به تو...

                     اعوذبالله من الشیطان الرجیم

        و اشک هایم جاری است برای این که انسان شدم و ... شدم و مغرور شدم که می توانم... و شیطان خوشش آمد و ملائک گریستند... و خدایم و خدایم ...

خودم را و دادمانم را و اهلم را به تو می سپارم و نفسی عمیق می کشم و آغاز می کنم... ببسمک...بسم الله الرحمن الرحیم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 1:48 صبح توسط شکیبا| نظرات ( ) |