سفارش تبلیغ
صبا ویژن























طلیعه صبح

تو رو جون هر که که دوستش داری یه امشبه رو دست از این اس ام اس بازی و  موبایل بازی بردار! دیگه همچین فرصتی برات پیش نمیادا! حالا تو که همش وقتتو رو اون می ذاری و با رفقات هم که می شینی به موبایلت ور می ری! امان از این همراهت که هیچ وقت تنهاش نمی ذاری از کوچه و خیابون گرفته تا توی رختخواب! یا داری اسم اس می دی یا فیلمو و عکساشو می بینی یا مرور خاطرات می کنی یا بازی می کنی!

دو شبش که گذشت دیگه جون هر چی که دوست داری شب آخر رو دریاب... دیگه هم چین فرصتی برات پیش نمیادو باید بارتو ببندی برای یک سال، برای یک سال...

جای شما خالی دیشب، با خانواده رفتیم مراسم شب قدر، از عصرش خیلی خسته شده بودیم آخه شبهای 21 هر سال ما هیات داریم. اصلا فکرشو نمی کردم که بتونم برم، دنبال یه بهونه می گشتم که نرم... جناب همسر گفت شما محمد حسین رو بخوابونش خیلی خسته اس و امشب بهتره خونه احیا بگیری، من هم هر چی به این شازده گفتم ای پسر جان امشب بخواب گفت نه من پشتیمو میارم مسجد می خوابم...// قابل توجه که جناب شازده الان 3 سال و 2 ماهش //

خلاصه شال و کلاه کردیم و ساعت 12:15 از خانه زدیم بیرون... خیلی خوابم میومد... تا رسیدیم ظاهرا جای سوزن انداختن نبود  و گفتم خوبه به همسری بگم که برگردیم خونه! اما یه حسی گفت صبر کن و بگرد شاید یه جایی برای ما پیدا بشه، حیات مسجد امام رو  نصفش رو طی کردم که دیدم یه قسمتش خالیه! با خوشحالی نشستیم و جناب شازده برای خودش جای خواب درست کرد... چیزی نگذشت که نفس آقای مهدوی روی ما هم اثر گذاشت.الحق که با صفا و پر معنا ابو حمزه رو می خونن...

دو تا دختر کمی جلوتر نشسته بودن و از وقتی ما رفتیم دستشون به گوشی هاشون بود و به هم چیزایی رو نشون می دیدن و گپ می زدن... باورتون نمی شه جلسه خیلی عالی بود و هر کسی با کمی دل دادن منقلب می شد دلم خیلی سوخت ، با خودم گفتم...


نوشته شده در دوشنبه 90/5/31ساعت 6:55 عصر توسط شکیبا| نظرات ( ) |