سفارش تبلیغ
صبا ویژن























طلیعه صبح

بعد از سلام و احوال پرسی و تبریک عید!گل تقدیم شما

مسلمانی!شیعه ای! اثنی عشری هستی! جمعیت کره زمین الان چند نفره؟ حدود 7 میلیارد نفر که حدود 1.5 میلیاردش مسلمان هستند! حدود 220 میلیون شیعه هستند!

بگذریم که من شیعه اسمی چقدر گفتار و کردارم رنگ تشیع داره!

دیروز مسلما خیلی از ما و شما دوست داشتیم که دعای عرفه شرکت کنیم خیلی هامون توفیقشو پیدا کردیم و بعضی هامون نه! اما اونهایی که پیدا نکردند باید ببینن آیا قصور از کم همتی شان بوده یا تغییر مذاقشان یا از اینکه مشغول انجام وظیفه دیگه ای بودن!

می گن اگه کسی رو خدا شب قدر نبخشید باید منتظر روز عرفه باشه! نمی دونم تا حالا متوجه شدید می خوام چی بگم یا نه؟

راستش ما خیلی وقت ها دلمون می خواد خیلی کارها رو انجام بدیم اما یه برنامه ای پیش میاد و میزینه برنامه هامون رو نقش بر آب می کنه! مثلا می خواسته بره دعا دیده یکی از افراد خانواده ش بیمارند با اوقات تلخی خونه را ترک کرده  اما  چون عشق دعا توی سرش بوده توجه نکرده و تنهاش گذاشته یا مثلا  داشته دعا می خونده بچه اش از خواب بیدار شده و مامانه با غرولند و بد و بیراه گفتن به طفل بینوا  دست از دعا خوندن برداشته یا مثلا بابا می خواسته دعا بخونه بچه اش هی می پریده روی سر و گردنش اون هم یک کتک جانانه زده به بچه ی بینوا و ...

راستی ما چقدر در کارهامون خدا رو در نظر داریم و چقدر نفسمون رو! یه حسابی بکنید حالا! ببینید حساب نفسمون چند درصده حساب خدا چند درصده؟؟؟!

چرا نمی تونی از دعا دست برداری راحت راحت راحت ! به خاطر خدا و به خواسته اون گوش بدی؟ خوب معلومه دیگه این نفس سرکشه که نمی ذاره راحت تصمیم بگیری! اسیر دعات کرده در هر حال اسیر خودشی به عبارتی!!! امان از خطوات شیاطین که هر کی رو با امیال خودش دنبال خودش می کشه!

             راستی مگه نگفتن که مومن آزاده است و اسارت ندارد ؟

                                          بیا و همین حالا تا شام عید به پایان نرسیده به خودت و خدا بگو فقط به خاطر تو!

             و به قول شهید همت؛ ظرف می شویی برای رضای خدا! نماز می خونی برای رضای خدا! هر کاری می کنی برای رضای خدا!!! 


نوشته شده در دوشنبه 90/8/16ساعت 7:37 عصر توسط شکیبا| نظرات ( ) |

سلام دوستان !

یه فیلمه راجع به فرق انحرافی ! واقعا تکان دهنده اس. ببینید!  

 


نوشته شده در سه شنبه 90/8/10ساعت 10:27 صبح توسط شکیبا| نظرات ( ) |

این روزها که می گذرد چقدر دلتنگی و دلسنگی زیاد شده است و من هستم و تو ، من هستم و آدم هایی که راه می روند و لبخند مصنوعی می زنند و به ظاهر شادند اما خدا آن روز را نیاورد که بخواهی یک انتقاد کوچک یا نه خلاف میل ها آنها حرفی بزنی! ظاهر آرام و شادشان فوری بهم می رزد و تو می مانی و پشیمانی که ای کاش زبان بر کام گرفته بودی و هیچ نمی گفتی!

از آن پهلوان، از آن قهرمان که بی گناه بر اثر جهل پسرکی 18 ساله و رفقای نادانش جان خود را از دست می دهد تا آن دختری که با نه گفتن به پسری بر سر پل مدیریت کشته  می شود تا آن که همه جوانی و زیباییش را به خاطر خودخواهی و خودپرستی جوانکی از دست می دهد.

نه اشتباه نکن! قصد نا امید کردن تو را و خودم را ندارم، فقط می خواهم بدانم راه نجات چیست؟ چرا ما این گونه شده ایم؟ چرا ؟
شاید از خود فاصله گرفته ایم و فقط تظاهر می کنیم به خوب بودن!

حالم از خود می گیرد و چقدر از خودم دلگیر میشوم وقتی میبینم نمی توانم برابر برخی رفتارها و گفتارها خدایی عمل کنم؟همه اش حدیث نفس است حتی اگر بخواهم حرفی بزنم ، عرضه و نمایشگاه نفس است... آه ای خدای من چه کنم؟اخلاص کجا رفته؟ در خاطرات؟ اصلا آن را هجی هم نمی توانم بکنم بس که اسیر شده ام، حالم از خودم می گیرد وقتی خود واقعی ام نیستم،

خسته ام از خودم از تو از همه... خدایا هنوز یک ماه نشده که از مهمانی رمضان عزیز بدر آمده ام ، مرا چه شده که این قدر ضعیف و خسته شده ام...

یا الله یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک!

***آن جوان می گفت که خانواده ام عالی بودند خودم دانشجوی علامه طباطبایی ام درسخوان و زرنگ پدر فوق لیسانس و مادر تحصیلکرده! تو را چه شد که صبح سالم بودی و شب مجازات اعدام را برایت بریدند؟؟؟ صبح پاک بودی و شب دستت به قتل دختری جوان آلوده؟ آن  ثانیه که عزم راسخ گرفتی و به او حمله کردی ای کاش تو غلبه کرده بودی و خودت را از افسار اسب چموش کینه که تو را به سمت وی کشاند می رهاندی!!! ای کاش!***

عجب آخرالزمانی است!!! خدایا به تو پناه می برم از نفسم و از انفاس مردمم به تو...

                     اعوذبالله من الشیطان الرجیم

        و اشک هایم جاری است برای این که انسان شدم و ... شدم و مغرور شدم که می توانم... و شیطان خوشش آمد و ملائک گریستند... و خدایم و خدایم ...

خودم را و دادمانم را و اهلم را به تو می سپارم و نفسی عمیق می کشم و آغاز می کنم... ببسمک...بسم الله الرحمن الرحیم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 1:48 صبح توسط شکیبا| نظرات ( ) |

تو رو جون هر که که دوستش داری یه امشبه رو دست از این اس ام اس بازی و  موبایل بازی بردار! دیگه همچین فرصتی برات پیش نمیادا! حالا تو که همش وقتتو رو اون می ذاری و با رفقات هم که می شینی به موبایلت ور می ری! امان از این همراهت که هیچ وقت تنهاش نمی ذاری از کوچه و خیابون گرفته تا توی رختخواب! یا داری اسم اس می دی یا فیلمو و عکساشو می بینی یا مرور خاطرات می کنی یا بازی می کنی!

دو شبش که گذشت دیگه جون هر چی که دوست داری شب آخر رو دریاب... دیگه هم چین فرصتی برات پیش نمیادو باید بارتو ببندی برای یک سال، برای یک سال...

جای شما خالی دیشب، با خانواده رفتیم مراسم شب قدر، از عصرش خیلی خسته شده بودیم آخه شبهای 21 هر سال ما هیات داریم. اصلا فکرشو نمی کردم که بتونم برم، دنبال یه بهونه می گشتم که نرم... جناب همسر گفت شما محمد حسین رو بخوابونش خیلی خسته اس و امشب بهتره خونه احیا بگیری، من هم هر چی به این شازده گفتم ای پسر جان امشب بخواب گفت نه من پشتیمو میارم مسجد می خوابم...// قابل توجه که جناب شازده الان 3 سال و 2 ماهش //

خلاصه شال و کلاه کردیم و ساعت 12:15 از خانه زدیم بیرون... خیلی خوابم میومد... تا رسیدیم ظاهرا جای سوزن انداختن نبود  و گفتم خوبه به همسری بگم که برگردیم خونه! اما یه حسی گفت صبر کن و بگرد شاید یه جایی برای ما پیدا بشه، حیات مسجد امام رو  نصفش رو طی کردم که دیدم یه قسمتش خالیه! با خوشحالی نشستیم و جناب شازده برای خودش جای خواب درست کرد... چیزی نگذشت که نفس آقای مهدوی روی ما هم اثر گذاشت.الحق که با صفا و پر معنا ابو حمزه رو می خونن...

دو تا دختر کمی جلوتر نشسته بودن و از وقتی ما رفتیم دستشون به گوشی هاشون بود و به هم چیزایی رو نشون می دیدن و گپ می زدن... باورتون نمی شه جلسه خیلی عالی بود و هر کسی با کمی دل دادن منقلب می شد دلم خیلی سوخت ، با خودم گفتم...


نوشته شده در دوشنبه 90/5/31ساعت 6:55 عصر توسط شکیبا| نظرات ( ) |

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:

َقولُ اللّه  عَزَّوَجَلَّ إِذ کانَ الغالِبُ عَلَى العَبدِ الاِشتِغالُ بى، جَعَلتُ بُغیَتَهُ وَلَذَّتَهُ فى ذِکرى فَإذا جَعَلتُ بُغیَتَهُ وَلَذَّتَهُ فى ذِکرى عَشَقَنى وَعَشَقتُهُ فَإِذا عَشَقَنى وَعَشَقتُهُ رَفَعتُ الحِجابَ فیما بَینى وَبَینَهُ وَصَیَّرتُ ذلِکَ تَغالُبَاَ عَلَیهِ لایَسهو إِذا سَهَا النّاسُ اُولئِکَ کَلامُهُم کَلامُ النبیاءِ اُولئِکَ البطالُ حَقّا؛

خداى عزوجل مى فرماید: هرگاه یاد من بر بنده ام غالب شود، خواهش و خوشى او را در یاد خود قرار دهم و چون خواهش و خوشى او را در یاد خود قرار دهم عاشق من شود و من نیز عاشق او گردم و چون عاشق یکدیگر شدیم حجاب میان خود و او را بر دارم و عشق خود را بر جان او چیره گردانم، چندان که مانند مردم دچار سهو و غفلت نمى شود، سخن اینان سخن پیامبران است، اینان براستى قهرمانند.

کنزالعمال، ج1، ص433، ح1872

 

حضرت علی علیه السلام فرمودند:

اُذکُرُوا اللّه  ذِکراخالِصاتَحیَوابِهِ أَفضَلَ الحَیاةِ وَتَسلُکوابِهِ طُرُقَ النَّجاةِ؛

خدا را خالصانه یاد کنید تا بهترین زندگى را داشته باشید و با آن راه نجات و رستگارى را به پیمایید.

 

بحارالأنوار، ج78، ص39، ح16


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/27ساعت 12:20 صبح توسط شکیبا| نظرات ( ) |

خوب به سلامتی خانوما و آقایون توجه داشته باشند که ارواح هم دوست دختر و دوست پسر دارند و با هم می شینن گپ می زنند و سر کوچه قرار می گذارن، البته احتمالا سال دیگه قراره توی سریال ماه رمضان تاکید می کنیم ماه رمضان،ارواح از طرق چت با هم آشنا می شن چون در عالم برزخ قراره کافی نت افتتاح بشه! زوج زوج  می شینند و با هم نقشه می کشن که به خواب دوست و آشناهای بیچاره شون برن. چشم بابا دور که تا وقتی دخترش زنده بود چارچشمی دخترشو می پایید که دخترش دست از پا خطا نکنه اما خبر نداره که با یه پسر ارتباط داره اون هم  چه ارتباطی !!! هر جا دلشون می خواد سرک می کشن و دیگه از دیدبانی بابا و مرحوم گشت ارشاد هم خبری نیست. خلاصه خوش می گذرونن این ارواح هم...

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/26ساعت 6:23 عصر توسط شکیبا| نظرات ( ) |

 چند روز پیش جای شما خالی از مشهد مقدس برمی گشتیم. در مسیر جایی توقف کردیم تا آبی به سر و صورت بزنیم. بارها در سرویس های بهداشتی شاهد چنین مناظری بودم اما این بار با دفعات پیش کاملا متفاوت بود. دستشویی کنار پمپ بنزینی بود که تقریبا آبادی در اطرافش نبود . چند خانم با کیف هایی که فکر می کنم هر کدام اندازه یک خورجین بود انواع و اقسام لوازم آرایش را در آن ریخته بودند  و در فضای تاریک دستشویی مشغول سرخاب سفیداب کردن بودند. باورتان نمی شود آن قدر کیف آرایششان بزرگ بود که دیگر برای شخص دیگری جایی نبود تا بخواهد دست هایش را بشوید و از من خواستند بیرون دست و صورتم را بشویم. تعجبم وقتی دو چندان شد که تا وقتی من بیرون آمدم و تا حرکت کردنمان حدود یک ربعی طول کشید آنان هم چنان مشغول گریم و تغییر چهره خود بودند. یک لحظه به آن ها گفتم : مگه به مجلس عروسی دعوت شده اید که این قدر آرایش می کنید؟ اما آنها آنقدر غرق در آرایش خود بودند که حتی یک لحظه به خود تلنگری نزدند و با هم خنده شان گرفت.

دختران و زنان ما به کجا می روید؟ آیا پیام ها و پیامدهای این آرایش های خود را می دانید؟  یا سر خود را در برف فرو کرده اید؟


    دلم به حال پسران جوانانی می سوزد که می خواهند خوب بمانند اما با نگریستن به آن ها خود را می بازند و به گناه آلوده می شوند. چه بسیار خانواده هایی که تنها با این جلف بازی ها اینک دیگر صفا و صمیمیت خانواده شان رنگ باخته و اگر لبخندی میانشان رد و بدل می شود ساختگی است و درونی افسرده دارند!!!
آیا به حقیقت ما فلسه زیبایی را درک کرده ایم و یا فقط از دین همین را فهمیده ایم و بلدیم که خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد؟
اگر زیبایی را دوست داشتیم چرا اجازه نمی دهیم این زیبایی در روابط انسانی و اجنماعی ما شکل بگیرد ؟ آیا فقط زیبایی ظاهری مد نظر بوده؟ آن هم از نوعی که از پیراستن و زدودن زشتی ها پا را فراتر می گذارد و به تغییر شکل دادن و تغییر قیافه دادن می رسد؟ چرا نمی خواهیم در روابط انسانی مان آن چه اول به نظر می رسد زیبایی های کلام و گفتار و رفتار نمایان شود نه زیباسازی های تصنعی و ساختگی ظاهری؟


چرا خانواده های ما بعضا به طرز آرایش کردن جوانانشان حساس نیستند؟ آیا فکر نمی کنند که این رفتارها پیامدهای خطرناکی برایشان دارد. البته لابد برخی  فکر می کنید ما از آن متعصب ها و امل ها هستیم. نه ما هم با آرایش خیلی معمولی و در حد عرف که جلف نباشد و دوست بفهمد و غریبه نفهمد مخالف نیستیم.


  حرف من اینه اگر برخی دوستان آرایش کردن را برابر آرامش داشتنشان می دانند چرا این قدر زیاده روی می کنند؟ و اگر برای جلب توجه می کنند چرا فکر نمی کنند که حق دیگران را ضایع می کنند؟ چرا ما این قدر خودخواه هستیم؟ حرف برای گفتن زیاد است...


نوشته شده در سه شنبه 90/5/25ساعت 11:8 عصر توسط شکیبا| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >